اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
کجایند مردان بی ادعا... کجایند مردان بی ادعا...
درباره وبگاه

مرا صدا میزنند،از آنطرف ،از خیلی آنطرفتر،خیلی دور،از کویر،از یه جای خیلی گرم و داغ،مرا صدا میزنند بچه هایی که هنوز بوی رفاه و آسایش را نشنیده اند امـّـــــا،دغدغه آنها آموختن معارف الهی از قرآن گرفته تا اسامی ائمه هدی سلام الله علیهم اجمعین / منم وظیفه ی خود میدانم تا دعوتشان را لبیک بگویم / ساکم را ببندم و با توکل بر حقّ سفری آغاز کنم /که نام سفر را اردوی جهادی میگذارند اما من میگویم / اردوی عبرت...
نویسندگان وبگاه
آرشیو مطالب
لینک های مفید
دیگر امکانات

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 43
بازدید هفته : 112
بازدید ماه : 112
بازدید کل : 59845
تعداد مطالب : 146
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1

سایت مداحان قم

 شيعه اميرالمومنين عليه السلام
دیوان اشعار تبری

.

پایگاه اینترنتی بین الحرمین

نویسنده کربلایی حسن سراوانی در سه شنبه 28 شهريور 1391 |

چاپ

تلخ و شیرین تبلیغ در آخر دنیا

خاطراتی از اعضای گروه بلاغ‌المبین در سفرهای جهادی‌شان

تلخ و شیرین تبلیغ در آخر دنیا

حجت الاسلام رضا جزینی

آن‌ها مرا دیده بودند

خیلی خسته بودم، بیشتر از خستگی گرسنه بودم و بیشتر از گرسنگی، غربت من را اذیت می‌کرد.

ماه مبارک رمضان بود و تابستان و از صبح تا حدود ساعت هفت – هشت شب که اذان مغرب بود، داشتم راه می‌رفتم و حرف می‌زدم و سخنرانی می‌کردم، آن هم با بالا و پایین رفتن از تپه و سنگلاخ.

داشمت با خودم به وقایع دیروز تا حالا فکر می‌کردم، وقتی از قم را افتادیم دو تا اتوبوس بودیم که همه مبلغ بودند. اولین تبلیغی بود که می‌آمدم. قبلش نه رسمی تبلیغ رفته بودم و نه غیررسمی. از مسیر نجف‌آباد به شهرکرد و از آن‌جا به مسیرهای پر پیچ و خم به بازفت در استان چهارمحال و بختیاری رسیدیم، یک نیم طبقه خانه عالم در شهر تلورد بازفت وجود داشت که برای تقسیم مبلغین همه به آن‌جا رفتیم. وقتی رسیدیم یک یدو ساعت تا اذان صبح مانده بود؛ تا یک چرتی زدیم، ما را برای سحری بیدار کردند و گفتند برای این‌که روزه‌هایتان خراب نشود باید تقسیم شوید. مسئول اعزام اسامی و روستاهای آن‌ها را خواند، وقتی اسم روستای مرا گفت، از یکی دو نفر از قدیمی‌ها پرسیدم این روستا چطوره؟ همه یک‌جوری دست به سرم می‌کردند یا می‌گفتند برو، تو می‌تونی موفق به شی. بعدش هم پنج نفر با یک ماشین پژو 504 داغون راه افتادیم تا تقسیم بشویم. بعد از حدود یک ساعت دم چند تا خانه که نزدیک جاده بود، نگه داشت پیاده شدم.

تقریبا فهمیدم چرا من را انداختند این روستا؛ به خاطر زبان سرخم بود چون رد راه مدام به مسئولان اعزام ایراد می‌گرفتم و خودشیرینی می‌کردم و ادعای مدیریت و سازماندهی. خلاصه در این روستا که اهالی می‌گفتند حدود 800 خانوار دارد، هنوز من دستشویی پیدا نکرده بودم و از طرفی روی پرسیدن هم نداشتم.

بالاخره آخر روز اول فشار زیادی بر من مستولی شد. به یکی از خانه‌ها که رسیدیم، گفتم می‌خواهم دستشویی بروم. یک آفتابه دادند و گفتند برو بالای تپه، هر چی بالا رفتم دستشویی پیدا نکردم و تازه فهمیدم باید همین‌جا کار را تمام کنم. دیگر وقت فکر کردن نداشتم. وقتی کارم تمام شد و ناگهان چشمم به پشت سرم که افتاد. دیدم زیاد از تپه بالا رفته‌ام؛ به نحوی که خانه‌های آن‌طرف تپه مرا دیده‌اند و...


الحمدالله، خوب، الحمدالله

حجت الاسلام محمدعلی رهنما

الحمدالله، خوب، الحمدالله

هر چه نگاه می‌کنیم انتهای این جاده خاکی پیدا نیست و انگار در دل این کوه‌ها، بعد از پیچ و خم‌هایش گم شده است. پس ما هنوز باید به پیاده‌روی‌مان ادامه دهیم و ای کاش می‌دانستیم چقدر از این راه مانده.

امیدی نداشتیم، مخصوصا با وجود این‌که نه آبی همراه داشتیم و نه آذوقه‌ای، آن هم با چند ساک سنگین و این سربالایی‌های خاکی و مخوف کوهستان‌های سربه فلک کشیده آسمان جنوب. با پای پیاده و عاقبتی نامعلوم نهایتا کوه‌ها را پشت سر گذاشتیم و از دور روستای کوچکی را دیدیم. همان بدو رسیدن، به استقبال ما آمدند. در واقع روستا ما را بغل گرفت چون مهمان نو و تازه‌ای را دیده بود. بعد از حرف و حدیث و استراحت، دوستم می‌بایست از من جدا می‌شد و من می‌ماندم تنها، با این دوستان جدیدم؛ یعنی مردم همین دهکده، روز اول، دوم، سوم و روزهای دیگر که هر کدام یک سال شمسی بود، خود به خود و بدون اختیار من گذشت و الان روز نهم است که باید فردا ظهر برگردم.

این‌جا خبری از آب لوله‌کشی نیست و مردم از چشمه آب می‌آورند. این‌جا برق نیست و همه اول شب می‌خوابند. این‌جا گاز، تلفن و حتی حداقل امکانات نیست و اهالی این دهکده خیلی اولیه زندگی می‌کنند. این‌جا زندگی معنای دیگری دارد. این‌جا مردم با چشمانی دیگر زندگی را می‌بینند، خدا را می‌بینند. نمی‌دانم آیا آن‌ها هم آسمان را آبی می‌بیننند یا نه! مردمان این‌جا دست‌هایشان و چروک‌های صورت و پوستشان بوی خستگی می‌دهد و حرف‌های آن‌ها بوی یک عمر زحمت. در این‌جا روزهایش به رایم سال‌ها همراه با خاطرات پرفراز و نشیبی که هر کدام گوشه‌ای از وجودم و دلم را شکسته بود، گذشته بود. دیگر هیچ چیز به من امید نمی‌داد و نمی‌توانست گردوخاک خستگی از رویم بشوید. ای کاش می‌توانستم به گوشه‌ای بروم و از ته دل فریاد سر دهم و بشنوم جواب خدایم را که با صدایی بلندتر و از جنس نفخ صور دلم را آرام می‌کند و التبه که او همیشه نزدیک است.

شب آ[ر بعد از گذر از یک دره و بالا رفتن از یک کوه، به غاری رسیدیم که محل زندگی یک خانواده بود. این‌جا حتی یک غار تیره و تاریک هم می‌تواند سقفی بالای سر یک زندگی باشد. استقبال گرمی از ما کردند و روی آتشی که منبع نور و گرمای آن‌ها بود چای را تدارک دیدند. نگاهم را به دوروبر چرخاندم، وسایل کل زندگی آن‌ها شاید در مقداری چوب خشک که گرمی خانه آن‌ها بود و کمی وسایل دیگر خلاصه می‌شد. باز سرم را به اطراف خانه چرخاندم، مظلومیت صدای مریض بچه‌های کوچک که به خاطر شدت سرما به سرفه افتاده بودند، دلم را چنان سوزاند که اگر همین بچه‌ها حرارت آن را حس می‌کردند مریضی‌شان شفا می‌یافت. ظلمت این روزها با دیدن این صحنه‌ها در این شب به اوج خود رسیده بود که ناگهان خدایم با نوازشش به وسیله دو – سه کلمه از دل خسته و پرنور و مهربان مادری رنجور، وجود آشفته‌ام را آرام کرد.

همه این صحنه‌ها را که دیدم و رو کردم به مادری که اواخر میانسالی‌اش را طی می‌کرد و می‌شد تمام رنج‌های سال‌های عمرش را در چهره‌اش دید پرسیدم: خب مادر، اوضاع چطور است؟ (با لبخندی ملیح و خسته و کوچک جواب داد): «الحمدالله، خوب، الحمدالله»


او رفته بود

حجت الاسلام مجتبی بیگی

او رفته بود

یک خاطره که خیلی به رایم تلخ بود، این بود که سالی که به «کردو» رفته بودیم، پسری را دیدم که خیلی مودب بود و علاقه زیادی به نماز و عزاداری داشت؛ منتها پدر و مادرش فقیر بودند و دستشان خالی بود. چند سال بعد که دوباره به این منطقه آمدم بای عاشورا و تاسوعا، دسته عزاداری را به طرف قبرستان برده بودیم؛ عکس پسربچه را روی یک قبر دیدم و خیلی ناراحت شدم و فهمیدم این پسربچه بر اثر یک سرماخوردگی کوچک که شاید با یک استامینوفن یا آمپول خوب می‌شد، فوت کرده است و همان‌جا از امام حسین(ع) خواستم عنایتی به این مناطق بکند. حیف این بچه‌های باهوش که این طور تلف شوند. چون این بچه‌ها فقیر هستند اگر به جایی هم برسند، دست فقرا را می‌گیرند.

 

نکند در آن دنیا جلویم را بگیرند

حجت ااسلام محمد تقی ذاکر

نکند در آن دنیا جلویم را بگیرند

عقب وانت نشسته بودیم، مسیرمان جاده‌ای پرپیچ و خم و خطرناک در دل کوه‌های بلند بود. راننده به هر روستایی که می‌رسید، می‌ایستاد و یکی از رفقای طلبه را پیاده می‌کرد. یکی یکی همه خداحافظی می‌کردند و می‌رفتند. اما هنوز نوبت من نشده بود. جاده به انتها رسید؛ یعنی ختم می‌شد به یک روستا، همان اول روستا ترمز زد و من که آخرین نفر بودم پیاده شدم. همین‌جور ساک به دست ایستاده بودم که دیدم چند تا پسربچه آمدند به سمتم. سلام حاج آقا! سلام پسری خوب! حاج آقا سی چی اومدی ایچو.» من هم که زبانشان رو نمی‌فهمیدم سری تکان دادم و توی دلم گفتم خدایا! این مردم اولین بار است که طلبه‌ای را از نزدیک می‌بینند. اصلا تا حالا هیچ روحانی این‌جا نیامده. چه کار کنم؟ راستی خدایا، زبونشون رو هم نمی‌فهمم. خیلی زور بزنم ده درصد حرفشان به رام مفهوم باشد واین یعنی فاجعه. بچه‌ها ساکم رو بردشاتند و بردند به جایی که خدا قسمت هیچ‌کس نکند؛ مدرسه‌ای نیمه‌ساز، بیرون از روستا وسط یه دره، کمی پیشم نشستند و با هم پچ‌پچ کردند، بعد هم رفتند.

کم‌کم هوا داشت تاریک می‌شد. رفتم بیرون، گفتم بچه‌ها برید مسجد رو فرش کنید، می‌خواهیم نماز بخوانیم. مسجد نیمه‌تمامی داشتند که برای مراسم فاتحه‌خوانی ازش استفاده می‌کردند. چند تا موکت و قالیچه از خانه آورده بودند. توی مسیر مسجد، همین-جور تو دلم حرف می‌زدم. گفتم یا امام حسین(ع) شما همه چیزتون رو برای اسلام دادی. من هم اومدم این‌جا تبلیغ دین جدتون، یه کمکی بکنید پشیمان نشوم. موقع اذان مغرب شده بود که کم‌کم تعدادی دختر و پسربچه و چند تا پیرمرد خودشون رو رسوندند به مسجد. ایستادیم به نماز جماعت. اما ای دل غافل! حین نماز، حرکت‌های عجیبی از پشت سری‌هام احساس می‌کردم. از خدا که پنهان نیست از بنده خدا هم پنهان نباشه که سر نماز حواسم همه‌اش به نمازگزارها بود. هر کسی یک سمت ایستاده بود. دخترها اصلا چند متر آن‌ورتر از مردها بودند. همه داشتند بلند بلند حمد و سوره با من می‌خواندند؛ آن هم غلط غلوط تازه رکوع و سجده هم که هیچ‌چی، بعدا فهمیدم که مردم آن‌جا هیچ از نماز نمی‌دانستند. یعنی اصلا بلد نبودند؛ به جز یکی از پیرمردها و چند تا بچه مدرسه‌ای یا به قول خودشون جقله. داشتم شاخ درمی‌آوردم. سعی کردم آرامشم را حفظ کنم. بین دو نماز یه کم صف‌ها رو مرتب کردم و نکاتی رو تذکر دادم.

اون شب، شب اول محرم بود. کمی صحبت کردم؛ از امام حسین(ع) و کربلا، از اهداف قیام سیدالشهدا(ع) و اهمیت عزاداری برای آن حضرت ولی از نگاهشون می‌فهمیدم که حرفی نامفهومی می‌شنوند. حرفی بعدی اهالی هم این مطلب رو تأیید می‌کرد. (حاج آقا تقوی، یعنی چی؟ امام حسین(ع) قبل از پیغمبر(ص) زندگی می‌کرده یا بعدش؟ امام حسن(ع) چه جوری توی کربلا کشته شد؟ امام حسین(ع) فرزند کیه؟ حاج آقا، راست می‌گن که پیغمبر نمرده یا کی امام حسین(ع) رو کشت؟ و...) دیگه شما حدس بزنید حال من طلبه را که چه جوری توانستم خودم را جمع‌وجور کنم آن‌جا.

اولش به رایم شده بود شبیه یک جوک خنده‌دار. از بی‌اطالعای و سوالات پرت و پلاشون خنده‌ام می‌گرفت. ولی بعد که به فکر فرو رفتم، دلم فروریخت. خدایا نکنه چوب ناآگاهی این مردم رو من در قیامت بخورم؟ نکنه همین آدما در محضرت جلوی من را بگیرند که چرا شما نیامدید به ما یاد بدهید؟ مگر قرار است چه کسی به غیر از طلبه‌ها معارف را به این‌ها آموزش بدهد؟ مگر وظیفه من و امثال من نیست؟!

لبخندهای اولیه تبدیل به گریه شده بود. خدایا کوتاهی‌ام را ببخش و برای جبران، یاری‌ام کن. کمر همت را بستم و با استعانت از خداوند و توسل به امام زمان (عج) شروع کردم به تبلیغ اساسی و ریشه‌ای؛ مسئولیتی که جز به عنایت معصومین (ع) از عهده‌اش برنخواهم آمد.


عقیقه‌ای برای میت

حجت الاسلام رضا زندی

عقیقه‌ای برای میت

خیلی خجالتی بودم. تا حالا تبلیغ نرفته بودم. با وجودی که اهالی تعارف زیادی کردند تا در منزل آن‌ها برای افطار بمانم قبول نکردم و به مدرسه محل اقامت برگشتم چون تابستان بود، معلمان هنوز به مدرسه نیامده بودند. دو روز بود تقریبا هیچ‌چیز نخورده بودم.

روز اول فقط کمی نان و گوجه خوردم و سحرش هم خوابم برده بود و از طرفی چون هوا گرم بود و خانه اهالی روی تپه‌ها بود، خیلی بالا و پایین رفته بودم و خیلی صحبت کرده بودم. تقریبا بدنم می‌لرزید که با مسئول اعزام تماس گرفتم.

حدود یک ساعت تا اذان مغرب بود که آمد دنبالم. وقتی آمد، دیدم دو نفر دیگر هم داخل ماشین هستند که وضعشان از من بهتر نبود. خلاصه ما را برد یک روستایی که مجلس ختم داشتند.

آن‌جا نماز مغرب را که خواندیم سفره با غذای گوشتی زیادی پهن شد. ما که مشغول شدیم حواسمان به اطراف نبود. وقتی اساسی سیر شدیم به اطرافمان که نگاه کردیم، دیدیم هیچ‌کس، جز یکی دو لقمه به غذا دست نزده بودند.

یواشکی پرسیدیم جریان چیه؟ که گفتند این عقیقه است که هفت روز بعد فوت طرف، می‌دهند و فقط مقداری کم از آن‌را می‌خورند و بقیه‌اش را می‌ریزند در چاه.

این‌را که شنیدم و بالاخره ما هم که آن‌طور زیاد خورده بودیم لازم بود یک‌جوری درستش کنیم؛ بنابراین یکی از دوستان که روحانی آن روستا بود رفت پشت بلندگو و ضمن تشکر و مقدماتی، از تحریفات گفت: «اولا عقیقه برای نوزاد به دنیا آمده است نه برای مرده، ثانیا غذای آن‌را تبرکا می‌خورند نه این‌که چال کنند.» ولی به هر حال عقیقه به این شکل برای آن منطقه جا افتاده بود و فایده‌ای که داشت سیر کردن ما بود.

 

حکمتی داشت که جلوتر نرویمحجت الاسلام مجتبی بیگی

حکمتی داشت که جلوتر نرویم

از مسجد سلیمان با یک ماشین داشتیم می‌آمدیم. جمعیت زیاد بود و جلو جا نبود و ما چهار نفر رواحنی عقب نشستیم و با بلندگویی که همراه داشتیم، سینه‌زنی می‌کردمی. وقتی به بازفت در گردنه تاراز رسیدیم، جاده را گم کردیم و از جاده پایین آمدیم و ماشین هم خراب شد. بوران بود و همه‌جا سفید که من حتی طرف مقابل خود را نمی‌دیدم. خیلی سرد بود. بعضی وقت‌ها باران می-آمد و گاهی برف می‌بارید. شنیده بودیم این‌جا گرگ هم دارد و ترسیده بودیم و اشهد خود را گفته بودیم. در همان بلندگویی که سینه‌زنی می‌کردیم، شروع کردیم به کمک خواستن... کمک... همان لحظه، هوا خیلی خراب شد و جرأت دورشدن از ماشین را هم نداشتیم. یک‌دفعه صدایی از دور آمد. دیگر متوسل به امام حسین(ع) شدیم و یکی دو نفر پایین آمدند و خواستند بروند پشت بلندگو و صدا کنند که بلندگو هم به خاطر برف و بوران خراب شده بود. خلاصه با همان حالت شروع کردیم به صدا کردن. بعد دیدیم یک خانمی آن‌طرف جاده ایستاده. بچه‌ها را صدا زدیم و ماشین را به آن طرف جاده هل دادیم و فهمیدیم که ماشین درست روبه‌روی خانه این خانم خراب شده است. این خانم شوهرش خانه نبود و ما داخل نرفتیم. یک پسربچه داشت که آمد دنبالمان و ما را داخل برد و چایی خوردیم و به رایمان آتش درست کرد و رفتیم ماشین را یک استارت زدیم روشن شد و فهمیدیم حکمتی بوده است که ما جلوتر نرویم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

طراحی و کدنویسی قالب های مذهبی : شهدای کازرون
Temlate By : 1100Shahid.ir
لینک دوستان ما
آخرین مطالب وبگاه
موضوعات وبگاه
پیوندهای روزانه
برچسب ها
طراح قالب
شهدای کازرون